بازهم شب ، بازهم تنهائی، بازهم سکوت هول انگیز و پر هراس .
بازهم فکر تو برای لحظه ای رهایم نمی کند . بازهم من هستم و
تنها یادگاری که بعد ازتو برایم عزیزتر از همه چیز است . بازهم
امشب مشغول مرور خاطرات گذشته هستم . مثل دیشب یا
پریشب و شبهای دیر پای گذشته . حکایت غریبی است قصه
عشق من به تو که هرشب تا دل صبح در غم فراقت اشگ
میریزم . عجیب است نه ؟ بله قبول دارم زیرا نه تنها عجیب بلکه
دیوانگی غریبی هم هست .
نظرات شما عزیزان: